ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

ملیکا بانو

مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!

عشقم دندون نو مبارکــــــــــــــــــــــــ عصر دست زدم به لثت دیدم وای خداجون دندون پایین سمت راستت سر زده. انقدر ذوق کردم که نگو  اشکم در اومد از خوشحالی خداجون لذت این لحظه رو به همه بچشون الهی آمین ...
24 دی 1391

بدون عنوان

سلام عشق قشنگم تازگیها ذوق که میکنی شروع میکنی به دست زدن عاشق دس دسی کردنتم من تا ازت غافل میشم سریع چهار دست و پا میری سمت تلفن و گوشی رو میذاری رو گوشت و ذوق میکنی   بابایی تا دستشو میاره جلو بهت میگه بزن قدش سریع دستتو میاری دست میدی عاشق این فهم و درکتم مادررررررررررررر من و بابا که عاشقتیمممممممممم ...
23 دی 1391

و باز هم مریضی و دکتر :|

دخترم دیدی بازم مریض شدی آخه چرا؟؟؟؟؟؟ 4شنبه شب بود اومدیم بخوابیم دیدم ای داد بیداد باز که تو شدی عین کوره استامینوفن دادم بهت و کم کم تبت اومد پایین.صبح شد داغ بودی درجه گذاشتم 39 شیاف و قطره و پاشویه و ...همه کار کردم تا شد 38 .خیلی بی حال بودی.به مامانی زنگ زدم بیان پیشمون زود اومدن انقدر خوشحال شدم چون خیلی دست و پام و گم کرده بودم بابا هم که سرکاربود.عصر بهتر شدی ولی باز شب  بردمت پیش دکتر کاشی گفت هیچیت نیست فقط ویروسه.شکر خدا امروز خیلی بهتری ولی داغون شدم این 3 روزه .خدایا هیچ بچه ای مریض نشه الهی آمین. ...
3 دی 1391

بدون عنوان

2 روزه که هر جا گیرت بیاد میگیری بلند میشی از سر و کله من و بابا و بابایی و مادرجان گرفته تا تخت و مبل و در و دیوار سینه خیز میری عین یه دلفین عاشقتمممممممممممممممممم تا لباس میپوشیم میفهمی که میخوایم بریم بیرون سینه خیز شیرجه میزنی طرفمون که بیای بغل ...
15 آذر 1391

سریال دکتر رفتن ملیکا

هر جوری بود شماره دکتر غفرانی رو پیدا کردم . ساعت 3 رفتیم اول که داروی خواب به ملیکا داد تا بخوابه که بتونه ازش نوار مغز بگیره.بعد 10 دقیقه کم کم خوابید.نوار و گرفت و بعد 4 ساعت نشستن تو نوبت و گریه های ملیکا نفر آخر رفتیم تو .خیلی دکتر خوبی بود.معاینه کرد و گفت که همین دارو ها رو که میخوره خوبه ادامه بدین برین 4 ماه دیگه بیارینش.اگر خدا نکرده باز هم شد سریع بیارش. 2 روز گذشت.5 شنبه شب بود که داشتم به ملیکا شیر میدادم.دیدم وای خدا چقد بچه داغه.پا شویه کردم استامینوفن دادم.هی سرو صورتش و شستم یه کم تبش اومد پایین.همش بیقرار بود طفلک من.این کار ها رو که کردم ساعت شد 5 صبح.کم کم خوابش برد.صبح که بیدار شدیم دیدم هنوز داغه.کار هامو کردم و...
15 آذر 1391

بدترین روز زندگی من !!

صبح ساعت 9/5 که چشمامو باز کردم دیدمت که داری با گل سر مامان بازی میکنی. یهو نگات کردم دیدم ای دل غافل توپولم پس دادی که پا شدم عوضت کردم شدی عین یه دسته گل گفتم یه ذره دیگه بخوابیم بعد پاشیم بریم صبحانه بخوریم. با هم اومدیم رو تخت تو شروع کردی با اردکت بازی کردن.یهو دیدم اردک از دستت افتاد رنگت کبود شد نگات کردم دیدم سیاهی چشمت رفته سمت راست بالا رو نگاه میکنه.هرچی صدات زدم جواب ندادی بغلت کردم تکونت دادم صدات کردم انگارتو این دنیا نبودی.خدا جون این لحظه ها رو برا هیچکس نیار........                نمیدونم چه جوری بغلت کردم و دویدم سمت خونه خاله.فقط گریه میکردم...
14 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ملیکا بانو می باشد